صبح روز شنبه بود . گرگی پشت میز آشپزخانه نشسته بود و داشت کتابی درباره هلی کوپترها می خواند .
هلی کوپترها برایش جالب بودند .مامانش گفت : «تو کاری بلد نیستی ، ولی باید بلد باشی . برای همینه که می خواهیم امروز صبح بری به کلاس موسیقی که توی مدرسه تشکیل می شه .»
اما همه چیز به این آسانی نیست.رناتا با گرگی و فلای با مگس خان به این آسانی هم دست بردار نیستند.